چونکه از بی‌کاری بی‌زار بود

چونکه از بی‌کاری بی‌زار بود

حمید قادری


جایی گفته بود که وقتی نمی‌تواند فیلم بسازد، کارهای دیگری می‌کند؛ عکس می‌گیرد، شعر می‌گوید، نجاری می‌کند و ... به نظرم نکته‌ای در این حرف هست؛ این‌که از بی‌کاری نفرت داشت. از نظر او ما آدم‌های عجیبی بودیم وهمیشه به ما می‌گفت: «شما چطور می‌تونید بی‌کار باشید؟» برای همین، برای خودش کار جور می‌کرد. و بلد هم بود از این کاری که جور کرده و سرگرمش  کرده، پول هم دربیاورد.

یکی ازآن کارها، ساخت صندوقچه در ابعاد مختلف بود. نمی‌دانم ایده‌ی ساخت آن‌ها از کجا به سرش افتاد. من که بعد از گرفتن دیپلم یک جوان بی‌کار بودم و از سربازی فراری، طبق رسم قدیمی‌، رفتم وردست دایی‌عباس و مشغول شدم. این قضیه برمی‌گردد به اوایل دهه‌ی شصت. ما در اختیاریه – در همان «خانه‌ای با شیروانی قرمز» – در کنار مادربزرگ و یکی از خاله‌هایم زندگی می‌کردیم.

عکس از حمیرا یاسری

در محله‌مان یک نجار پیر داشتیم، معروف به «دایی‌نجار»، البته در آن زمان دیگر مرده بود و پسرهایش بودند و کار می‌کردند، وما کماکان به آن‌ها می‌گفتیم: «پسرهای دایی‌نجار». ابعادی که برای نئوپان‌ها - بدنه‌ی صندوقچه‌ها از نئوپان بود - مد نظرش بود را می‌داد آن‌ها می‌بریدند. و خودش می‌رفت بازار و چرم‌هایی که روی بدنه کوبیده می‌شدند و به‌صورت تسمه‌های چرمی بودند را می‌خرید. از یک قسمت دیگر بازار، گل‌میخ‌های قدیمی را تهیه می‌کرد تا برای تزئین صندوقچه‌ها از آن‌ها که به کار حالت سنتی و قدیمی می‌دادند استفاده کند. وقتی همه‌چیز حاضر می‌شد، ما مشغول به کار می‌شدیم. و در کار خیلی جدی بود. دیگر رابطه‌ی دایی - خواهرزاده مطرح نبود. در اتاق کوچکی که در طبقه‌ی دوم بود - فکر کنم ده متر هم نمی‌شد - چندتا میز گذاشته بود. و ما شروع می‌کردیم به بریدن چرم‌ها، روغن‌کاری و جلا دادن‌شان. و بعد میخ کردن چهارچوب. خلاصه‌ با این روند جلو می‌رفتیم. بعد خودش با وسواس خیلی زیادی که داشت از بین گل‌میخ‌ها، تعدادی را انتخاب می‌کرد و شروع می‌کرد به گل‌میخ‌کاری آن صندوقچه‌هایی که کارشان تمام شده بود.

عکس از حمیرا یاسری

در ساخت سینی‌های چوبی‌ای که کار من و دایی دیگرم، بهرام بود (وجه اشتراک صندوقچه‌ها و سینی‌ها، من بودم. برای ساخت صندوقچه‌ها، وردست دایی‌عباس بودم و برای ساخت سینی‌ها، وردست دایی‌بهرام) هم حضور و نقش پررنگی داشت. دائما به ما سر می‌زد و نظر می‌داد. شاید در ساخت این سینی‌ها هیچ‌وقت ابزاری دست نگرفت، اما حضور و تشویق او کمک بزرگی بود تا این اتفاق بیفتد. فکر می‌کنم این نقش را در زندگی خیلی‌ها داشت. هل‌شان می‌داد. مثل قضیه‌ی همان کتاب «داستان زندگی پرثمر و باافتخار مداد قرمز» که شاید فقط ایده‌ی اصلی مال خودش بود، چون تنها چیزی که نوشته بود همین یک عبارت روی جلد کتاب بود. مابقی کار یعنی نقاشی‌ها، کار شخص دیگری (داریوش دیانتی) بود. همان یک خط برایش درآمد عجیبی به همراه داشت. خودش می‌گفت این گران‌ترین جمله‌ای‌ست که کانون (کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان) تا به حال بابتش پول داده است.

این اواخر به ما می‌گفت که یک کاری کنید. حداقل وقتی به خیابان می‌روید، همین‌طور که حرکت می‌کنید، با موبایل فیلم و عکس بگیرید. شب که مرورشان کنید، می‌بینید چه اتفاق‌هایی افتاده و شاهد چه چیزهایی بوده‌اید. البته این باز به دید آدم‌ها بستگی دارد. ومن آن‌قدر تنبل بودم که هیچ‌وقت این کار را هم نکردم. تاکید داشت که هیچ‌وقت نباید بی‌کار بود. هميشه در خانه‌اش یک کارگاه‌ نجاری داشت. سال‌ها بعد که کارگاه‌ خانه‌ی چیذر را تعطیل کرد، یک کارگاه در خانه‌ای که در لواسان داشت، درست کرد.

عکس از حمیرا یاسری

آینه‌هایی هم با همان سبک‌وسیاق ساخت صندوقچه‌ها می‌ساخت. به این صورت که آینه‌ها قاب چوبی داشتند، روی قاب را با نوارهای چرمی می‌می‌پوشاند و گل‌میخ می‌زد. ساخت آینه‌ها تقریبا مقارن با ساخت صندوقچه‌ها بود، البته من در ساخت‌شان مشارکتی نداشتم.

فکر کنم چند سال بعد بود که تعدادی آباژور با پایه‌های چوبی ساخت. البته چون چوب سخت شکل می‌گیرد، آن‌ها را مکعب‌مستطیل می‌ساخت. پارچه‌هایی که برای سر آباژورها استفاده می‌شد را خودش تهیه می‌کرد و یکی از دوستان خطاطش که نمی‌دانم کی بود، روی آن‌ها شعر می‌نوشت. اولین‌بار که یکی از آن‌ها را دیدم، آباژوری بود که به خانه‌ی مادربزرگم آورد. شعرِ روی آباژور خیلی به دلم نشست؛ عشق اسطرلاب اسرار خداست*. اثرِ خیلی عجیب‌‌غریبی روی من گذاشت. این کار را خیلی دوست داشتم. از این آباژورها هنوز چندتایی در خانه‌اش هست. فکر کنم آن‌ها را به‌ تعداد خیلی محدود کار کرد. مثل صندوقچه‌هایش نبود. کار دیگری که به‌طور محدود انجام داد، کار سخت ولی زیبایی بود. میز و نیمکت‌هایی غول‌پیکر بودند که الان هم یکی از آن‌ها گوشه‌ی حیاط خانه‌اش هست و خیلی حیف است. دلم می‌خواهد که بتوانم آن‌ها را بازسازی و جابه‌جایشان کنم. سطح میز، پایه‌ها و نیمکت‌ها همگی با الوارهایی با قطر تقریبی ۶ تا ۸ سانت ساخته شده و پایه‌های آن‌ها به کمک پیچ و مهره‌هایی بسیار بزرگ به هم متصل می‌شدند. در ساخت یکی دوتا از آن‌ها کمکش کردم. کار خیلی سنگین و زیبایی بود.

به هر حال از بی‌کار بودن متنفر بود و با روش‌های مختلف، کارهای مختلف می‌کرد. شاید کارهای چوبی دیگری هم کرده باشد که من در جریان نیستم. یا آن‌قدر محدود بوده که به فراموشی سپرده شده‌اند. اگر بشود همه‌ی کارهای چوبی‌اش را جمع‌آوری کرد، خیلی خوب می‌شود. فکر کنم پیام همه‌ی کارهایی که در حوزه‌های گوناگون کرده این است که بی‌کاری به هیچ‌وجه قابل قبول نیست.


*: از اشعار مولانا

منتشرشده در شماره‌ی ۱۸ ماهنامه‌ی «فیلم امروز»

Report Page